loading...

سرزمین متینا

رمان ها و داستان های ذهن متینا

بازدید : 390
دوشنبه 11 آبان 1399 زمان : 11:37

گرگ‌ها حمله ور شدن....
هیچ گرگ سفید رنگی بین حمله کننده‌ها نیست.....
گرگ‌های سفیدی که میتوانند به گرگ تبدیل شوند تغییر شکل میدهند ولی...
حمله گرگها آنقدر ناگهانی بوده که آنها نمیتوانند به خوبی از خود دفاع کنند....
ترس و وحشت در قبیله موج میزند....
ایزابل برادر کوچک خود را در آغوش میگیرد تا از آن محافظت کند...
بیشتر محافظین قبیله کشته شده اند...
گرگها به جان زنها و بچه‌ها و افراد بی دفاع افتاده اند...
مادر، پدر و پدر بزرگ و... دارند برای دفاع از بچه‌ها و ناتوانان قبیله میجنگند...
ایزابل و برادرش از آنها جدا تر افتاده اند....
ایزابل شاهد کشته شدن پدر بزرگ است....
او پدر بزرگ را بیشتر از هر کس دیگر دوست دارد...
ایزابل در جایش خشک شده..
مارگریت با دیدن ایزابل
- زود باش... فرار کن
گرگی با پنجه اش سر مادر را از تن جدا میکند و بر گردن بی سرش گاز میزند....
ایزابل با برادرش شروع به دویدن میکند....
او نمیداند کجا برود و یا چه کار کند....
برادرش همچنان دارد گریه میکند....
آنها محاصره شده اند....
یاد داستان پدر بزرگ و چاله گلی که بچه‌ها برای بازی ساخته بودند میوفتد.....
به سمت چاله میرود...
گرگها درگیر مردم قبیله اند.....
برادرش دو ساله است...
ایزابل با چشمان اشکبار..
- داداش کوچولو ... چشماتو ببند و نفستو خوب نگه دار باشه....
و با برادرش به درون چاله میرود......
گرگی به دنبال آنها پنجه‌هایش را به درون چاله میبرد تا آنها را دو نیم کند...
پدر می‌آید و به گرگ ضربه میزند....
پدر جزو تبدیل شوندگان است....
پدر گرگ حمله کننده به ایزابل و برادرش را میکشد....
ولی...
طولی نمیکشد که گرگهای دیگری او را میگیرند و تکه تکه میکند....
ایزابل به سختی، خود و برادرش را ساعتها درون گل نگه میدارد....
او نمیداند دیگر چه شده.....
درون گل بی صدا اشک میریزد بدون دیده شدن....
نفس ایزابل تمام شده باید از گل بیرون بیاید...
او با برادرش بیرون می‌آید....
و گل جلوی چشمانش را پاک میکند....
صورت برادر را نیز....
همه جا تبدیل به خاکستر شده...
ایزابل متوجه میشود برادرش نفس نمیکشد....
او به برادرش نفس میدهد ولی.....
تکان نمیخورد....
برادرش ساعت‌هاست که در آغوش ایزابل جان داده.....
ایزابل فریاد میزند...
- نهههههههههه.....
همه افراد قبیله...
زن یا مرد...
پیر یا جوان...
و حتی نوزادان...
همه و همه....
دیگر نیستند...
اندوه بزرگی است تنهایی....
او دیگر هیچ کس را ندارد....
نفرت از گرگها تمام وجود ایزابل را فرا گرفته....
او میخواهد زنده بماند و همان گونه که آنها خانواده و قبیله او را نابود کردند، گرگها را نابود کند....
او بعد از تمیز کردن خود راهیه سمتی که غریزه اش میگوید میشود....
غم وجود او را فرا گرفته و توانی برای راه رفتن ندارد ولی نفرت....
هر لحظه آتش بر وجودش میزند و او را وادار به حرکت میکند.....
او جز انتقام انگیزه‌ی دیگری برای زنده ماندن ندارد....
انتقام............

نهم ربیع‌الاول سالروز آغاز ولایت و امامت آخرین سحاب رحمت مهدی موعود(عج) بر منتظران تبریک وتهنیت باد
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی